جوجه ابلیسها وسربازان جندالله - محفل گرم عاشقان جنگ و شهادت
غلامعلى پس از نبردى دشوار و نفسگیر در سنندج، عازم شهر محاصره شده بانه شد. این شهر را ضدانقلاب از همه طرف در محاصره خود قرار داده بود و با گماردن عناصرى از نیروهاى کیفى خود در گردنههاى منتهى به شهر و گلوگاههاى مواصلاتى اصلى، مانع نفوذ نیروهاى انقلاب به شهر بانه مىشد.
«احمد متوسلیان»، از همرزمان پیچک که خود مسؤولیت گروهى از نیروهاى رزمى سپاه در نبرد بانه را به عهده داشت، مىگوید:
«... حرکت بعدى ما آزاد کردن شهر بانه بود. باید بگویم که در بانه ضدانقلاب تا آنجا که در توان داشت در برابر ما مقاومت کرد. مخصوصاً در درگیریهاى «گردنه خان». اگر شما از سمت سقز به طرف بانه بروید، اواسط راه، این گردنه را خواهید دید که موقعیتى بسیار سوقالجیشى دارد.
ضدانقلاب در این گردنه خیلى مقاومت کرده بود تا به هر قیمتى که شده نیروهاى ستون ما را زمینگیر کند، ولى با این همه، نیروهاى ما با تمام قدرت آنها را عقب زدند و طى یک مانور سریع وارد شهر شدند.
در جریان تصرف شهر، بین برادران ما و قواى ضدانقلاب زد و خورد سنگین درون شهرى بوجود آمد که در نتیجه آن، ما تعدادى شهید دادیم و از عناصر ضدانقلاب هم تعداد کثیرى کشته شدند. نهایت اینکه نیروهاى ما توانستند خود را به پادگان بانه برسانند و بدین ترتیب این پادگان هم پس از چند ماه از محاصره خارج شد.
پیچک در طول تمامى نبردهاى مظلومانه فرزندان انقلاب رشادتهاى زیادى از خود نشان داد و یکى از ارکان اصلى جنگهاى تن به تن کردستان بود. یکى از همرزمان او مىگوید:
«... تواضع او به حدى بود که کسى باور نمىکرد ذرهاى در او شجاعت باشد و در هنگام بروز شجاعتش کسى باور نمىکرد که ذرهاى تواضع داشته باشد، ولى او با اینکه صبر فوقالعادهاى داشت، هنگامى که معصیت ظالمین را مىدید آنچنان به خروش مىآمد و به نبرد برمىخاست که متعجب مىشدیم.
یک بار در ده کیلومترى بانه، دو نفرى گیر تعداد زیادى ضدانقلاب افتادیم، هیچکس در آن شرایط حاضر به مبارزه نمىشود ولى ما با رشادت غلامعلى موضع گرفتیم و دو نفرى در حالى که با هیچ جا ارتباط نداشتیم شروع به جنگیدن کردیم، در طول درگیرى، خندههاى غلامعلى مرا عصبانى مىکرد و من به او مىگفتم: چطور در این موقعیت مىتوانى بخندى؟ و او مىگفت: «توکل بر خدا کن، این جوجه ابلیسها نمىتوانند جلوى سربازان جندالله عرضاندام کنند.»
ما با شجاعت و درایتِ خارقالعاده پیچک توانستیم از آن مهلکه جان سالم بدر ببریم. در یک درگیرى دیگر، در حالى که سه گلوله خورده بود دائماً اینطرف و آن طرف مىدوید و بچهها را هدایت مىکرد و تا رسیدن نیروى کمکى، طى حدود هفت، هشت ساعت درگیرى، دو گلوله دیگر هم خورد. بعد از اینکه به بانه برگشتیم، حاضر نشد او را به بهدارى پادگان ببریم و مىگفت: من حالم خوبست به سایر بچهها برسید، اما در همین حال از شدت ضعف بیهوش شد و با پیکر غرق به خون و مدهوش او را به بهدارى رساندیم...»
منبع کتاب آن سه مرد